جدول جو
جدول جو

معنی سخن روان - جستجوی لغت در جدول جو

سخن روان(سُخَ رَ)
بلیغ و زبان آور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سخنران
تصویر سخنران
کسی که در انجمنی یا برای جمعی سخنرانی کند، سخن راننده، زبان آور، ناطق، خطیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخت روان
تصویر تخت روان
تختی شبیه صندوق که دارای چهار دستۀ بلند است و مسافر در آن می نشیند و حداقل چهار نفر آن را روی دوش می گیرند و می برند یا در جلو و عقب آن دو اسب یا استر می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرو روان
تصویر سرو روان
کنایه از معشوقی که قامتی چون سرو دارد و به زیبایی راه می رود، سرو خرامان، سرو چمان، معشوق، برای مثال ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد / راست گویی به تن مرده روان بازآمد (سعدی۲ - ۴۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن دان
تصویر سخن دان
دانا و واقف به شیوۀ سخن گفتن، کسی که سخن درست بگوید و بنویسد، ادیب، دانندۀ سخن، برای مثال سخن دان پرورده پیر کهن / بیندیشد آنگه بگوید سخن (سعدی - ۵۶)، کنایه از شاعر
فرهنگ فارسی عمید
(سُ خَ)
نطق کردن در مجمعی. عمل سخن ران. کنفرانس. نطق
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ رَ)
خطی که بی تأمل خوانده شود و هم چنین رقم خوانا. ناخوان مقابل آن. (آنندراج) :
چنان خط معنیش خوانا فتاد
که هر کور فهم است دانا فتاد.
ظهوری (آنندراج).
صبا سواد چمن را چو نسخه کرد بر آب
بگل نمود که بنگر خط روان مرا.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ رَ)
نافذالکلمه. که سخن او را بشنوند. مهتر و رئیس: مردی بود از جهودان بنی النضیر و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنی النضیر حکم داشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
گستاخ و بی ادب:
خوار است خور شهریت از تن سوی مهمان
شهریت علفخوار است مهمانت سخن خوار.
ناصرخسرو.
این خوب سخن بخیره از حجت
همواره مده بهر سخن خواری.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 470).
رجوع به سخن خواره شود
لغت نامه دهخدا
(کِ کَدَ)
گفتگو شدن. مذاکره:
سخن رفتشان یک بیک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان.
فردوسی.
چو پیران بیامد ز هند و ز چین
سخن رفت از آن شهر باآفرین.
فردوسی.
بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی). سخن بسیار رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
حاکم نشین جزیره پرت ریکو (جزایر آنتیل)، دارای 224800 تن سکنه است، و در آنجا قند و قهوه وجود دارد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد واقع در 34هزارگزی باختری مشهد، و2هزارگزی جنوب راه شوسۀ مشهد به قوچان. جلگه، و هوایش معتدل، و آبش از قنات، و محصولش غلات است، و 248 تن سکنه دارد که به زراعت و مالداری اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمه در شهرستان ماکو است که در هشت هزارگزی باختر سیه چشمه و سه هزارگزی باختر شوسۀ سیه چشمه به کلیساکندی قرار دارد. دامنه ای است سردسیر و 79تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه ارابه رو دارد. از راه ارابه رو زیوه بالا، به سعدل اتومبیل می توان برد. این ده از دو محل تشکیل یافته که پانصد گز با یکدیگر فاصله دارند و به تخت روان بالا و تخت روان پایین مشهورند و سکنۀ تخت روان پایین 43 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نَ گِ رَ دَ/ دِ / نَ رَ دَ / دِ)
شاعر و راوی. (آنندراج) :
ور مرا آینه در شانۀ دست آید من
نقش عنقای سخنران بخراسان یابم.
خاقانی.
، خطیب
لغت نامه دهخدا
تصویری از خط روان
تصویر خط روان
دبیزه خوانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخنران
تصویر سخنران
سخن راننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت روان
تصویر تخت روان
صندوق که دارای چهار دسته است و مسافر در آن می نشیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت روان
تصویر تخت روان
((~ رَ))
کجاوه، تختی که در گذشته پادشاهان روی آن می نشستنند و غلامان آن را بر دوش گرفته راه می رفتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سخنران
تصویر سخنران
سخن راننده، ناطق، خطیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سخنران
تصویر سخنران
خطیب، ناطق، واعظ
فرهنگ واژه فارسی سره
عماری، کجاوه، محمل، هودج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سخن به میان آمدن، گفت وگو کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرزنش
فرهنگ گویش مازندرانی